کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۴

آمد دی و دستهای فرو بست از کار

هر کاره که بود خلق، بنشست از کار

دست من و جام می کنون کز سرما

هم کار بشد ز دست و هم دست از کار