کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۸

فصّاد چو بررگ تو نشتر بگماشت

خون در تن ازین تغابین نگذاشت

خون دید روان از رگ تو دل پنداشت

کازرده شد آن رگی که با جانم داشت