کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

نخستم دل بدام اندر کشیدی

پس آنگاهم قلم بر سر کشیدی

به دست عشق رخت صبر من پاک

ز کوی عافیت بر در کشیدی

چو گفتم یک نظر در کار من کن

ز غمزه در رخم خنجر کشیدی

به قصد جان چون من ناتوانی

ز روم و هند و چین لشکر کشیدی

ز اشک اهل من بر چهرۀ زرد

معصفر بر کنار زر کشیدی

چو بُد در دفتر عشّاق نامم

به یک ره خط بر آن دفتر کشیدی

دل مسکین به زنهار تو آمد

شدی زنجیر زلفش در کشیدی

پراکنده همه غم‌های عالم

ز بهر من به یکدیگر کشیدی

اگرچه آستین بر من فشاندی

وگرچه دامن از من در کشیدی

نخواهد شد ز یارم آنکه با من

شبی تا صبحدم ساغر کشیدی

ترا من چون کله بر سر نشاندم

مرا تو چون قبا در بر کشیدی