کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

من از وجود برنجم مرا چه غم بودی

اگر وجود پریشان من عدم بودی؟

همه عذاب وجودست هر چه می بینی

اگر وجود نبودی عذاب کم بودی

نه بیم مرگ بود در عدم نه حسرت عمر

نه آرزو که مرا بیش ازین درم بودی

نه ترس آتش دوزخ نه هول رستاخیز

که خود تمام بدی گر همین دو غم بودی

نه از تهی دستی بار بر دلی بودی

نه از قوی دستی بر کسی ستم بودی

کری کند که عدم بر وجود بگزینند

اگر خود آفت هستی همین شکم بودی

نبود می من ازین سان در آرزوی عدم

اگر وجود نه بار درد دل بهم بودی

اگر وجودی بودی در امن و آسایش

از آن وجود مرا نیز رزق هم بودی

ولی وجود که در ترس و رمج و بیم بود

اگر نبودی خود غایت کرم بودی