بدان و آگه باش ای دل ستمکاره
وگرچه گفتهاَمَت این حدیث صد باره
که گر ببینم ازین پس که نام عشق بری
به جان من که بدست خودت کنم پاره
تو از کجا و سر زلف دلبران ز کجا؟
به پای خود به بلا میروی تو بیچاره
نه دستیاری مال و نه پایداری صبر
برو که نیست تو را دست و پای اینکاره
اگر بری به غلط پیش حسن نام وفا
کنند همچو وفا از جهانت آواره
به دست خود مزن اندر خود آتش از پی آنک
سبو درست نیاید ز آب همواره
ز دست عشق پر آتش کنند سینهٔ تو
اگر تو خود همه از آهنیّ و از خاره
تو دستبرد بلاها ندیدهای آنجا
که ماهرویان پیدا کنند رخساره
چو آتشِ رخشان جان عاشقان سوزد
کنند هندوکان حلقه بهر نظّاره
بسی بگفتم و دل کم نمی کند ز جگر
چو در نگیرد بیهودهایست گفتاره