کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

من نه آنم که ز کویت بجفا بر گردم

یا ز عشق تو به صد گونه بلا برگردم

بیقینم که چو زلف تو نیاید بکفم

نافه یی، گر بهمۀ چین و خطا برگردم

جان شود قالب من و تو بر تو کر یک دم

بسر کوی تو چون باد صبا بر گردم

قبلهٔ جان من است آن خم ابروی به طاق

زان نماز آورم او را که سزا برگردم

من و برگشتن ازین قبله؟ که می فرماید؟

رخصتی بایدم از خطّ تو تا برگردم

لطف از آن افزونتر؟ صورت از آن موزون تر؟

دل ازین پرخون تر؟ ایمه چرا برگردم؟

زلف و روی و لب و دندان و خط و خالش بین

با کجا عشق نبازم؟ ز کجا برگردم؟

گر بشمشیر جفاهام پی جانم بزنی

حاش لله که بجز گرد وفا برگردم

گر تو دشنام و جفاهام از آن می گویی

تا چو سخت آیدم از کوی شما برگردم

از تو ما را طمع کشتن و خون ریختن است

نیست ممکن که بدشنام و جفا برگردم