کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

زهی در حسرت آن چشم مخمور

فتاده نرگس سرمست رنجور

سخن در لعل تو عقلست در جان

قدح در دست تو نور علی نور

روانرو در خوشی لعل تو مایه

فلک را در جفا خوی تو دستور

بهار آمد، چه داری؟ خیز کاکنون

نباشد مردم هشیار معذور

چو غنچه هرکز او بوی دل آید

نماند وقت گل او نیز مستور

فلک می‌گردد ای غافل چه باشی

بدین ده روزه ملک حسن مغرور؟

اگر شادی به خونخواری به هر حال

ز خون عاشقان به خون انگور

به یاد بزم خسرو جام پر کن

که باد از دولت او چشم بد دور