کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

گر امروز آن بُتم همدم نیاید

نصیب جان من جز غم نیاید

نیامد دوش و جانم بر لب آمد

ز بیم آنکه امشب هم نیاید

اگرچه وعده داد و خورد سوگند

ولی با این همه ترسم نیاید

مرا گر ناید او ناید وگر نی

غم و اندوه و محنت کم نیاید

چه سود ار آید او زین پس؟ که جانم

نباشد مانده گر این دم نیاید

من او را از برای سور خواندم

ولیک او جز که با ماتم نیاید

که را نزدیک او شاید فرستاد؟

چو کس در راز او محرم نیاید

وگر او را نباشد آمدن رای

به قول هر که در عالم نیاید