بیتو مرا زندگی به کار نیاید
محنت هجر تو در شمار نیاید
در چمن وصل روی تو گُلِ عیشم
بی مدد خون دل به بار نیاید
روز نباشد که آفتاب جهانسوز
بر سر بامم به کارزار نیاید
بگذرد از عمر سالها که دلم را
بر سر کوی طرب گذار نیاید
تا که نبینم بنای وصل تو محکم
قاعدۀ عمرم استوار نیاید
تا نشود دل ز زندگانی خود سیر
بر دمِ آن زلفِ همچو مار نیاید
وای دل من اگر به گوش تو هر شب
از لبم این نالههای زار نیاید
گفتمت ای جان مکن جفا که رُخَت را
دود دل من همی به کار نیاید