کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

بی تو مرا زندگی بکار نیاید

محنت هجر تو در شمار نیاید

در چمن وصل روی تو گل عیشم

پی مدد خون دل ببار نیاید

روز نباشد که آفتاب جهان سوز

بر سر بامم بکار زار نیاید

بگذرد از عمر سالها که دلم را

بر سر کوی طرب گذار نیاید

تا که نبینم بنای وصل تو محکم

قاعدۀ عمرم استوار نیاید

تا نشود دل ز زندگانی خود سیر

بردم آن زلف همچو مار نیاید

وا دل من اگر بگوش تو هر شب

از لبم این ناله های زار نیاید

گفتمت ای جان مکن جفا که رخت را

دود دل من همی بکار نیاید