درد دل از حد گذشت و یار نداند
دل همه غم گشت و غمگسار نداند
شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را
گیری صد بار در کنار نداند
جان دهمش پای مزد تا ببرد دل
آری همه کس درین شمار نداند
ماه رخا! با لب تو جان رهی را
هست حدیثی که راز دار نداند
با همه کس خیره داد دست به پیوند
قدر خود آوخ که آن نگار نداند
خواهم کآنرا بگوش تو برسانم
لیک بشرطی که گوشوار نداند
چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟
کو همه جز مستی و خمار نداند
جورز خوبان توان ببرد و لیکن
غمزۀ مست تو حدّ کار نداند
خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد
چاره بجز صبرو انتظار نداند
آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها
نیک بدآنست که روزگار نداند