کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

گر بر دل من رحم کند یار چه باشد؟

ور یاد کند از من غمخوار چه باشد؟

با قامتش از سرو خرامنده چه آید؟

با عارض او سوسن و گلنار چه باشد؟

زلفش بگرفتم بستم گفت: که بگذار

با دزد در آویخته بگذار چه باشد؟

گفتم دل من دارد و می‌خواهم ازو باز

گفتا اگر او دارد، گو دار، چه باشد؟

می‌نالم و می‌بارم خونابه ز دیده

زین بیش بدست دل افگار چه باشد؟

زنهار همی خواستم از تیغ جفایش

دل گفت مگو بیهده، زنهار چه باشد؟

تن در غم او ده که ازین غم بننالد

آنکس که بداند که غم یار چه باشد

با زلف تو گفتم دل غمخوار مرا ده

گفتا دل که؟ غم چه بود؟ خوار چه باشد؟

چشم تو همی گفتمش: احسنت، چنین کن

اکنون که ببردی به از انکار چه باشد؟

جانا چو تو یک دم نکنی کم ز جفاها

پس حاصل این گریۀ بسیار چه باشد

جان و دل من برد و هنوز اوّل کارست

خود باش تو تا آخر این کار چه باشد؟