سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستانِ راسو و زاغ

ایرا گفت: آورده‌اند که در مرغزاری که صبّاغِ قمر در رستهٔ رنگرزانِ ریاحینش دکّانی از نیل و بَقَم نهاده بود و عطّار‌ِ صبا در میانِ بوی‌فروشانِ یاسمن و نسترنش نافه‌هایِ مشک‌ ختن گشاده، زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود که در تصحیحِ شجرهٔ نسبت به اصولِ طوبی انتمائی و به فروعِ سدره انتسابی داشت؛ چون بلندرایانِ عالی‌همّت به هیچ مقامی از معارجِ علوّ سر در نیاورده و چون کریم‌طبعانِ تازه‌روی پیشِ هر متناولی گردن فرو نداشته و چون بزرگانِ والامنش از سایهٔ خود، خستگان را مایه‌های آسایش داده.

یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ

مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ

مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ

طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ

روزی راسویی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همان جایگه، خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات به زمینِ آن موضع فرو‌برد و در بنِ درخت خانه‌ای بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت:

پایگه یافتی، به پای مزن

دستگه یافتی، ز دست مده

بسیار در پیِ آرزوی پراگنده رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گرد خاطر برآمد و گفت: اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامُنِ این وطن‌گاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.

بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی

وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا

می‌باید اندیشید و هر که‌را دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا به معیارِ اختبار و محکِّ اعتبار، عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و به نزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی به آزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ به بدگوهری و ناپاک‌محضری و لئیم‌طبعی موصوف است و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشرده‌ایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش‌آمدِ همه اغراض سپرده و به دیدارِ یکدیگر ابتهاج ننموده‌ایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ به عزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد،

اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بوده‌ست. پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا‌، من از سرِ مخالصتی تمام به مجالستِ تو رغبت نمودم و به اعتمادِ نیک‌شگالی و خوب‌خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم: این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف به هیچ محذوری نباشد.

وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ

وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ

چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّل‌ست‌، به شایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست؟ راسو گفت:

چون هرچ تو می‌کنی مرا معلوم است

خود را به غلط چگونه دانم افکند؟

اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاه است، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت: چون بود آن داستان؟