سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ پادشاه با منجّم

شهریار گفت : شنیدم که به‌زمینِ بابل رسمی قدیم بود و قاعدهٔ مستمرّ که زمامِ عزل و تولیتِ پادشاه بدستِ رعیّت بودی. هر وقت که یکی از را خواستندی و قرعهٔ اختیار برو افتادی، به‌پادشاهیِ خویش بنشاندندی و چون نخواستندی ، معزول شدی . یکی را به‌پادشاهی نشانده بودند و هر آنچ تعظیم و تفخیمِ کار و ترویجِ بازار او بود ، بجای آورده و دوستیِ دولتِ او چون دل در سینه و نور در دیده گرفته تا هرچ بایست از اسبابِ فراغت و آسانی و تمتّع و کامرانی جمله او را ساخته کردند. روزی چنانک عادتِ ایشان بود ، برئ متغیّر شدند و تغییرِ پادشاهی او کردند و دیگری را بر جای او بنشاندند. مرد که لذّتِ سروری و پادشاهی چشیده بود و بر جهانیان دستِ حکم و مهتری یافته ، از غصّهٔ آن محنت به‌ضرورت در گوشه‌ای نشست و می‌گفت :

کَانَت لَدَیَّ اَمَانَهٌٔ فَرَدَدتُهَا

وَ کَذَا الوَدَائِعُ تُستَرَدُّ وَ تُقضَیَ

آخر اندیشید که اگر در مطلعِ آن سعادت که آن دولت دست داد‌، طالعِ وقت شناخته بودمی و به‌اختیارِ مسعود و اتّصالِ محمود نشسته و برجِ ثابت گزیده‌، مگر بخت چنین زود منقلب نشدی، لیکن چون کار بیفتاد و انتقال ازین جای متعیّن گشت، باری به‌اختیارِ وقت بیرون روم. از اخترشناسانِ حاذق و مبرّز‌ان علمِ نجوم بحث کرد که درین شهر کیست. به‌منجّمی نشان دادند که در حقایقِ آن علم و دقایقِ آن فن درجهٔ کمال داشت‌، در حلِّ مشکلاتِ مجسطی بوریحان به تفهیمِ او محتاج بودی و بومعشر به اعشارِ فضل او نرسیدی و فاخر به شاگردیِ او مفاخر شدی، کوششِ کوشیار از مرتبهٔ او متقاصر آمدی ؛ گفتی بر غواربِ انجم و شواهقِ افلاک ورودِ بوادر و حدوثِ صوادرِ غیب را جاسوسانِ نظرش بمحوس می‌بینند . او را بخواند و گفت : روزی نیک و ساعتی مختار اختیار کن تا من از شهر بیرون روم. منجّم پرسید که طالعِ تو از بروج کدامست و سالِ عمر چندست که اختیاراتِ معتبر از اصلِ ولادت درست آید‌؟ گفت : مرا عمر یکسال بیش نیست‌. منجّم از آن سخن تعجّب نمود تا خود چه رمز و اشارت است، پس از آن معنی استفار کرد و پرسید. گفت : اگر حسابِ زندگانی از مساعدتِ روزگار و متابعتِ دولت کنند که در عزّت نفس و هزّتِ طبع وسعتِ منال و دعتِ عیش بسر برند‌، پس مرا بیش از یکسال عمر نیست که حکمِ پادشاهی و فرماندهی داشتم. این فسانه از بهرِ آن گفتم که مردم را حیات جز برین گونه مطلوب نیست. ملک روی به پلنگ آورد که تو چه می‌گویی؟ گفت‌: کثرتِ عددِ ایشان پوشیده نیست. اگر عزیمت بر مصافِ ایشان رویاروی مقصور گردانیم. قصورِ خود باز نموده باشیم و پیشِ بلا باز شده و مرگ را به کمند سویِ خود کشیده و کَالبَاحِثِ عَن حَتفِهِ بِظِلفِهِ راهِ هلاکِ خویش باز گشوده. ما را طاقتِ صدمت و حدِّ نبرد ایشان نباشد‌، مبادا که سیلابِ سطوت به‌سرِ ما درآورند و بیخ و بنیادِ خانهٔ هزار سالهٔ ما بکنند و دود ازین دودمان به آتشِ فتنه برآرند و محارم و اطفالِ ما را که ربایبِ حرمِ حرمت و عرایسِ پردهٔ صیانت‌اند به‌دستِ فجرهٔ آن قوم مهرِ عصمت برخیزد، وصمتِ این سُبّت دایم بماند.

هَل لِلحَرَائِرِ مِن صَونٍ اِذَا وَصَلَت

اَبدِی الرَّعَاعِ اِلَی الخَلخَالِ وَ الخَدَمِ

رای آنست که هم امروز رسولی فرستیم مردی رسم‌شناس ، سخن گزار ، هنرور ، به‌آلت که به‌کفالتِ او کفایتِ مهمّات باز شاید گذاشت و آبِ لطف با آتشِ عنف جمع تواند کرد و زهرِ مکافحت با عسلِ مناصحت تواند آمیخت.

وَ لَمَّا رَاَیتُ الحَربَ قَد جَدَّ جِدُّهَا

لَبِستُ مِنَ البُردَینِ ثَوبَ المُحَاربِ

چنین رسولی پیشِ شاهِ پیلان فرستیم تا رسالتی از ما بگزارد و حالی دواعیِ آمدنِ او را فاتر گرداند و نطاقِ نهضتش پاره‌ای از محاربت منفصم کند و میلِ تخییل در دیدهٔ حدس او کشد و به افسونِ احتیال و افیون اغفال خوابِ بی‌خبری بر دماغِ حزم او اندازد تا طلائعِ رای بر مدارجِ آفات ننشاند و از مواضعِ حیلِ ما و مواقعِ زللِ خویش نپرهیزد، پس در تضاعیفِ این حال دلاوران و ابطال را از بهر شبیخون ساختگی فرماییم و بر سرِ ایشان «‌بغتَهًٔ فَجأَهًٔ چون قضاءِ مبرِم نزول کنیم و عَلَی حِینِ غَفلَهٍٔ‌» گرد از ایشان برآریم و کامِ خود برانیم و اِمّا پیشتر شویم و بر گذرِ ایشان کمین سازیم، مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن و منقارِ شوکتِ ایشان را در فاتحتِ کار باز کوفتن و عنانِ صولتِ ایشان به نوعی برتافتن.

عَسَی وَ عَسَی یَثنِی الزَّمَانُ عِنَانَهُ

بِتَصرِیفِ دَهرٍ وَ الزَّمَانُ عَثُورُ

فَتُدرَکُ آمَالٌ وَ تُقضَی مَآرِبٌ

وَ تَحدُثُ مِن بَعدِ الاُمُورِ اُمُورُ

ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه می‌گویی. گفت : من از پیش‌اندیشانِ کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی‌حال پیش آید، در آن باید کوشید که به چربی زبانِ قلم در انفاذِ مراسلات و مجاملات و انفادِ اموال و ایرادِ حسن مقال او را از راهِ تعدّی و عزمِ تصدّی مر خصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیهٔ نفسِ عزیز خویش‌سازی و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ بر خوانی. ملک روی به روباه آورد که ازین اقسام اختیار کدام است. گفت‌: کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اِمّا جنگ اِمّا حیلت‌؛ لکن پیشِ دشمن بی‌باک و قاصد افّاک سفّاک باز شدن و قدمِ اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن به چند سبب لازم می‌شود و به چند موجب واجب آید‌: یکی اندیشهٔ تنگیِ آب و تعذّرِ علف که اگر از خصم محاصر شوند، به عجزِ اِدّا کند یا از آنکه لشکر به وقتِ اعتراضِ خصم افزونیِ معاشِ خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونانِ خصم خویش ترسد که هنگامِ حرب یارِ او شوند و از احزابِ او گردند یا بر سپاهِ خود اعتماد ندارد و اندیشد که به دعوتِ دشمن و تطمیع و تغریرِ او بفریبند و عنان از جادهٔ تبعیّت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرعِ این ملک و دولت ازین قذیات و دامنِ معاملتِ این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک‌ و آسوده است. پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرتِ این کار نیست ، پیش‌دستی نباید کردن و عنانِ تندی و شتابزدگی با دست گرفتن‌، چه هرکه مقدارِ ضعف و قوّتِ سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و به‌کار آمده انگارد و شایستهٔ روز حرب شمارد‌، بدو آن رسد که بدان سوارِ نخچیر‌گیر رسید. ملک گفت‌: چون بود آن داستان‌؟