سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ دیوانه با خسرو

هنج گفت‌: شنیدم که خسرو را فرزندی دلبندِ جان و پیوندِ دل بود، ناگاهش از کنارِ او درربودند و تندبادِ اجل آن شکوفهٔ شاخ امانی را پیش از موسمِ جوانی در خاک ریخت. خسرو چون کسی که از جانِ شیرین طمع بر گرفته باشد‌، در قلق و جزع افتاد، نزدیک بود که به‌جایِ اشک دیدگان فرو بارد و جهان را به دودِ اندوه سیاه گرداند. مگر دیوانه شکلی عاقل، مست نمایی هشیار‌دل از مجانینِ عقلاءِ وقت که هر وقت به خدمتِ خسرو رسیدی و خسرو از غرائبِ کلمات و نکتِ فوایدِ او متّعظ شدی، فراز آمد. پرسید که خسرو را چه رسیده‌ست و چه افتاده که برین صفت آشفته‌حال شده‌ست؟ خسرو گفت: چنین چراغی از پیشِ چشمِ من برگرفتند که جهان بر چشمِ من تاریک شد و به داغِ فراقِ چنین جگر گوشه‌ای مبتلی گشتم که می‌بینی.

صُبَّت عَلَیَّ مَصَائِبٌ لَو اَنَّهَا

صُبَّت عَلَی الأَیَّامِ صِرنَ لَیَالِیَا

دیوانه گفت: ای پادشاه، عیسی عَلَیهِ السَّلَام‌، به مصیبت رسیده‌ای تعزیت کرد و گفت:

کُن لِرَبِّکَ کَالحَمَامِ الآلِفِ یَذبَحُونَ فِرَاخَهُ وَ لَا یَطِیرُ عَنهُم، امّا از تو سؤالی دارم‌، جواب به صواب گوی، چنان می‌خواستی که این پسر هرگز نمیرد؟ گفت‌: نی، ولیکن می‌خواستم که بهره از لذّاتِ این جهانی بردارد و عمرِ دراز بیابد‌. دیوانه گفت: از بعضی لذّت که یافته بود، هیچ با او دیدی؟ گفت نی. گفت: از آن لذّت که نیافته بود، هیچ با او بود؟ گفت: نی. گفت پس درست شد که لذّتِ یافته با لذّتِ نایافته برابرست. اکنون چنان پندار که آنچه نیافت، بیافت و آنچ نخورد، بخورد و بسیار بزیست و پس بمرد.

نَفسٍ بَاَعقَابِ الخُطُوبِ بَصِیرهٍٔ

لَهَا مِن طِلَاعِ الغَیبِ حَادٍ وَ قَائِدُ

اِذَا مَیَّزَت بَینَ الاُمُورِ وَابصَرَت

مَصَایِرَهَا هَانَت عَلَیهَا الشَّدَائِدُ

این فسانه از بهر آن گفتم تا اساسِ این تمنّی که دیوِ آز و نیاز می‌افکند، در دل ننهی و بدانی که‌:

پرستندهٔ آز و جویای کین

به گیتی ز کس نشنود آفرین

زنج گفت: سه کار است که در مباشرتِ آن اندیشه نباید کرد و جز به تبادر و تجاسر به جایی نرسد والّا بشرطِ مثابرت و مصابرت در پیش نتوان گرفت یکی تجارتِ دریا وَ التَّاجِرُ الجَبَانُ مَحرُومٌ‌، دوم با دشمن آویختن به وقتِ کار،

اَلجِدُّ اَنهَضُ بِالفَتَی مِن جَدِّهِ

فَانهَض بِجِدٍّ فِی الحَوَادِثِ اَو دَعِ

سیوم طلب مهتری و سروری کردن.

وَ اِذَا کَانَتِ النُّفُوسُ کِبَاراً

تَعِبَت فِی مُرَادِهَا الأَجسَامُ

چه درین هر سه ارتکابِ خطر کردن واجب دانسته‌اند. شاه را اندیشه جزم می‌باید گردانیدن و رایتِ عزم را نصب کردن و نصرت و فتح را پیرایهٔ فاتحت و خاتمتِ کار دانستن و چون مطلق گفته‌اند : اَللَّیلُ حُبلَی‌، از نتیجهٔ بد که تولّد کند، تفکّر و تردّد به خاطر راه ندادن. هنج گفت‌: تَحسَبُونَهُ هَیِّناً وَ هُوَ عِندَاللهِ عَظِیمٌ‌؛ آنها که همه وجوه آفت و مخافت تقدیم و تأخیرِ اندیشه‌ها شناخته‌اند و عواقب و فواتحِ امور آزموده و احوالِ روزگار و اهوال و مخاطرهٔ کارِ پیگار به تجربت صایب دانسته، چنین گفته‌اند و این راه از بهرِ مسترشدان طریقِ راستی چنین رفته که روباه به در خانهٔ خویش چندان قوت دارد که شیر به درِ خانهٔ کسان ندارد و روشن‌ست که لشکر و انبوهیِ حشر به در خانهٔ بیگانه کشیدن متضمّنِ ضررهاست که بدنامیِ دنیا و ناکامیِ آخرت آرد، چه بسی عمارت‌هایِ خوب که از ساحتِ آن بویِ راحت به خلقِ خدای رسیده باشد، روی به خرابی نهد و بسی خونِ بی‌گناهان که در شیشهٔ صیانت نگاه داشته باشند، بر زمین ریخته شود.

اسیرِ طبعِ مخالف مدار جان و خرد

زبونِ چار زبانی مکن دو حور لقا

که پوست پارهٔ آمد هلاکِ دولتِ آن

که مغزِ بی‌گنهان را دهد به اژدرها

در عرضه‌گاهِ یوم‌الحساب چنانکه لفظِ نبوّت از آن عبارت کرده‌ست، داغِ این خسارت بر ناصیهٔ تو نهند که آیِسٌ مِن رَحمَهِٔ اللهِ؛ و چون بر خصم ظفر یافتی، این خود نقدِ حال باشد و چون نیافتی و روزگارِ مشعبذنمای بقلب المِجَنّ اندیشهٔ ترا مقلوب گردانید و قرعهٔ شکست بر قلبِ لشکرت افتاد و طایرِ اقبالِ تو مکسورالقلب، مقصوص‌الجناح از اوجِ مطامحِ همّت در نشیبِ نایافتِ مراد گردید و تقدیر که مفرّق جماعت‌ست، جمعِ لشکرت را به تکسیر رسانید، لابدّ به سلامتِ سر راضی باشی که از میان بیرون بری تا اگر اسباب و اموال به تاراج شود، باری نجاتِ سر را ربحِ رأس‌المال عافیت گردانی ع ، وَ مَن نَجَابِرَأسِهِ فَقَد ربِحَ برخوان، لیکن چون فراهم آمدهٔ عمرها از مال و خواستهٔ وافر از دست رفته باشد و دامنِ استظهار افشانده شده و از یمین و یسار جز دستِ تهی در آستین نمانده، فیما بعد مناهجِ احکامِ دولت و مناظمِ دوامِ ملک بر وفقِ مراد چون توان داشت؟

چه کارهای مملکت به مردانِ کار و لشکر و لشکردار راست آید و چون لشکر پادشاه را بی‌یسار بینند، نه ازو خوف دارند و نه طمع و هرچند به جهد و کوشش در ارعا و ارضاءِ ایشان افزاید، سودمند نباشد و هر وعدهٔ نیکو که دهد چون اختلابِ برقِ بی‌باران دانند و چندانکه بخشد و بخشاید، ازو منّت نپذیرند و مرد مقلّ حال را به وقتِ گفتار، اگر خود درّ چکاند، بسیار‌گوی شمرند و فضایل و رذایلِ او را منکر دانند و اگر وقتی مروّتی به کار دارد‌، باد‌دستش خوانند و اگر امتناعی نماید، بخیل و اگر مراعاتی نماید‌، سپاس ندارند و اگر مواساتی ورزد، مقبول نیفتد. اگر حلیم بود، به بددلی منسوب شود و اگر تجاسر کند، به دیوانگی موسوم گردد و باز مردِ توانگر را چون اندک هنری بود، آن‌را بزرگ دارند و اگر اندک دهشی ازو بینند، شکر و ثنای بسیار گویند و اگر بخیل باشد، کدخداسر و دانا گویند و اگر سخنی نه بر وجه گوید، به صد تأویل و تعلیل آنرا نیکو و شایسته گردانند.

اِن ضَرَطَ المُوسِرُ فِی مَجلِسٍ

فِیلَ لَهُ یَرحَمُکَ اللهُ

اَو عَطَسَ المُعسِرُ فِی مَجمَعٍ

سَبُّوا وَ قَالُوا فِیهِ مَا سَاه

فَمَضرِطُ المُوسِرِ عِرنِینُهُ

وَ مَعطِسُ المُفلِسِ مَفسَاهُ

و در احاسنِ کلماتِ حکیمان یافتم که درویشی، پیریِ جوانان است و بیماریِ تن‌درستان. مَضَی هَذَا ، امّا ترا در حاصل و فَذلِکِ این کار بهتر باید نگریست و تکیهٔ اعتماد همه بر حول و قوّت وصول و شوکتِ خویش نباید کرد که شیران شجاع و مقدام و دلیر و خصم‌افکن و زهره‌شکاف باشند و در افواهِ جهانیان به اوصافِ سورت و استیلا مثل شده و اتباع و حشمی که تراست، اگرچه شهر کن و دیوار افکن و آتش‌دم‌اند، چون رزمِ شیران و زخمِ پنجهٔ مصارعت و مقارعتِ ایشان نیازموده‌اند، مبادا که از ارتقاءِ قصرِ آن مملکت قاصر آیند و ابرویِ طاقِ این دولت را چشم‌زخمی از حوادث و زلازل در رسد که مرمّت و اصلاحِ آن به عمرها نتوان کرد و نشانهٔ مذمّت جهانیان شویم.

تَبنِی بِاَنقَاضِ دُورِالنَّاسِ مُجتَهِدا

داراً سَتُنقَضُ یَوماً بَعدَ اَیَّامِ

شاه به زنج اشارت کرد که تو چه می‌گویی‌؟ زنج گفت‌: شبهتی نیست که این فصول سراسر محضِ پیش‌بینی و عاقبت‌اندیشی است و هرچه می‌گوید از سرِ وفورِ دانش و عثور بر کنهِ کارِ روزگار می‌آید، لیکن تا جهان و جهانیان بوده‌اند، همیشه پادشاهان در طلبِ ملک بر مجرایِ این عادت رفته‌اند و مرمایِ نظر بر دورترین مسافتِ ادراک نهاده‌اند و از یکدیگر به مغالبت و مناهبت فرا گرفته و هرگز چگونه شاید که پادشاه به همّت از بازرگان سافل‌تر و نازل‌تر بود و در تحصیلِ مطالبِ خویش بددل‌تر ازو باشد؟ چه او هرچه دارد به کلّ در کشتی نهد و خود درنشیند و آنگه صورت رسیدن به ساحل یا افتادن در غرقاب هر دو با هم برابرِ دیدهٔ دل و آینهٔ خاطر بدارد .

یا پای رسانَدَم به مقصود و مراد

یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا

و آنچه می‌گوید (که) لشکر ما در ولایتِ بیگانه سرگشته و چشم‌دوخته و حال نیازموده باشند و بر مدارج و مکامنِ راه‌ها وقوف ندارند و از مخاوف و مآمنِ آن بی‌خبر. شاید که خصم به دامِ مکر و استدراج و مراوغت ما را در مضیقی کشد که دستِ قدرت از تدارک آن کوتاه گردد و کار بر ما دراز شود‌، نکو می‌گوید، امّا این اندیشه معارض‌ست آنرا که شیر پادشاه جفاپیشه و خون‌خوار و رعیت‌شکار و پرآزار است. لشکر او بعضی هراسان و ناایمن باشند و نفور شده و بعضی توانگرانِ با ثروت که عمارات و عقارات بسیار دارند و همه از برای استرعاءِ خویش با ما گروند، طایفه‌ای سلامت‌جویانِ سر و قومی حمایت‌طلبانِ مال و بعضی دیگر که از دولتِ او ثمر نیافته باشند و سایهٔ  تولیتِ او بر ایشان نیفتاده و آفتابِ تربیت او بریشان نیفتاده، چشم به گردشِ روزگار دارند و دولتی تازه و پادشاهی نو خواهند تا مگر در ضمنِ آن مداولت ایشان نیز به نصیبه‌ای دررسند.

لَهُم فِی تَضَاعِیفِ الرَّجَاءِ مَخَاوِفٌ

وَلِی فِی تَصَارِیفِ الزَّمَانِ مَوَاعِدُ

لاشکّ با ما پیوندند و امدادِ نصرت از جوانب متوالی گردد. شاه هنج را فرمود که جوابِ این سخن چیست؟ هنج گفت: اگرچه وجوهِ این احتمالات از محالات نیست و آنچه او تصوّر می‌کند، عقل به کلّی از تصدیق آن دور نه، لیکن تباین طبیعت و تنافی رسوم معشیت میانِ ما و شیر معلوم‌ست و تناسب و تجانس در آیین و رسوم میانِ ما و ایشان به هیچ وجه صورت‌پذیر نه. مجانبتِ شیر چون گزینند و به جانبِ ما کی گرایند؟ و رغبتِ رعیّتی و فرمان‌برداریِ ما چگونه نمایند؟ و این مثل مشهور است که سگ سگ را گزد، لیکن چون گرگ را بینند، هم‌پشت شوند و روی به کارزار او نهند و چون اندیشه بر التحاقِ ضررهای زیادت گمارند، در مخالفتِ او نکوشند و به مواساتِ ما رضا ندهند، ع کَمُلتَمِسٍ اِطفَاءَ نَارٍ بِنَافِخٍ ، و شیر اگرچه ستمگار و خون‌خواره و گردن‌کش و صاحب‌نخوت است، آن سپاه و زیردستان هنوز به سلطنت و بالادستیِ او راضی‌تر باشند و مهتری و سروریِ او را گردن نرم‌تر دارند و تبعیّت او از روی گوهر سبعیّت که میان همه مشترک‌ست، بیشترک نمایند و آن سباع اگرچه به اختلافِ طباع متعدّدند‌، به‌اتّفاق در آن هنگام که شخصی نه از جنسِ ایشان قصدی اندیشد، متّحد گردند و بدان‌که آن لشکر در کازار مختلف‌الافعال‌اند و هر یک شیوه‌ای دیگر‌گونه دارند، بعضی به مجاهرت رویاروی جنگ کنند چون یوز، بعضی بر خصم کین گشایند چون پلنگ، بعضی به رزانت و آهستگی و فرصت چون خرس، بعضی به حیلت و مخادعت چون روباه بعضی به مبادرت و مسارعت چون گراز؛ و سپاه ما را یک راه و رسم بیش نیست که به وقتِ مصاولت و مجاولت روی به یک جانب آرند، اگر به هم‌پشتی و یکدلی کاری برآید ، فَبِهَا وَ نِعمَت ، وَ اِلَّا نَعُوذُ بِاللهِ مَن تِلکَ الحَالهِٔ . شاه را سخن زنج در زمینِ دل بیخ برده بود و شاخ زده و ثمرات آن در زهراتِ تمنّی پیشِ خاطر داشته و مذاقِ طبع به حلاوتِ ادراکِ آن خوش کرده، چنانک البتّه از تلخیِ وخامت و ندامتِ کار احساس کردن ممکن نمی‌شد، از آن مجلس برخاست و گفت‌: ع ، وَ لِلحَربِ نَابٌ لَا تُفَلُّ وَ مِخلَبٌ . پس به رفتن و آن ولایت را گرفتن ساختگی کردن گرفت و به جمعِ حشر و اجناد مشغول شد و به استمداد و استنجاد از طرف‌داران مملکت روی آورد و انصارِ دولت و اعوانِ روزِ حاجت را ارزنده پیلان رزم آزمای و نرّه دیوانِ آتش‌خای که با حملهٔ بأس و حدّتِ سطوتِ ایشان شیرِ شادروان فلک پشمین و تیغِ بهرام و خرشید چوبین نمودی، همه را حشر کرد و جنگ را ساخته و مستعد و آتشِ غضب متوقّد، به سرکهٔ پیشانیشان قارورهٔ اثیر فرو مرده و از وقدهٔ برقِ نفسشان کرهٔ زمهریر بگداخته‌، گاو ماهی از حملِ قوایمشان چون گردون در ناله آمده‌، دودِ خیشوم به خرمنِ ماه رسانیده‌، عقدهٔ خرطوم بر تنّینِ آسمان افکنده، چنانکه در شرحِ کمال و صورتِ اشکال ایشان آمده است‌:

یُقَلِّبنَ اَسَاطِینَ

وَ یَلعَبنَ بِثُعبَانِ

عَلَیهِنَّ تَجَافِیفُ

بُشَهَّرنَ بِأَلوَانِ

مگر غرابی به حکمِ اغتراب در آن نواحی افتاده بود که نشیمن به ولایتِ شیر داشتی، از اندیشهٔ شاه پیلان و سگالشِ ایشان خبر یافت. اندیشید که من این جایگه مقیمم و طایفه‌ای از خویشان و یارانِ ما آنجا مقام دارند و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیر منتظم‌اند‌، شاید که وبالِ این نکال لامحاله در حالِ ایشان سرایت کند.

هُوَ الجَبَلُ الَّذِی هَوَتِ المَعَالِی

بِهَدَّتِهِ وَ رِیعَ الآمِنُونَا

پیش از آنکه این دوزخ‌دَمانِ زبانیه‌کردار و مردهٔ مردم‌خوار به مغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند و هجو می‌کنند و رجومِ آفتِ این شیاطین فتنه به ارکان و اساطینِ آن دولت رسد و کار از ضبطِ تدارک و حدِّ اصلاح بیرون رود‌، من به خدمت شیر روم و ازین حالش اعلام دهم مگر به تقریبی از این تقرّب در پیشگاهِ آن حضرت مخصوص شوم و چون شرِّ این حادثه اِن شَاءَ‌اللهُ مکفّی شود، مرا وسیلتی مرضیّ و ذریعتی شگرف پیشِ روزگار مدّخر گردد که به واسطهٔ آن اختصاصِ خدمتگاری یابم و رقمِ حق‌گزاری بر من کشند، پس از جای برخاست و چون تیرِ جهان از گشادِ عزیمت بیرون رفت، درعِ سحاب بدرید و از جوشنِ هوا گذر کرد، قَبلَ اَن یَرتَدَّ اَلَیکَ طَرفُکَ به پیشگاهِ مقصد رسید و به نزدیکِ یکی از نزدیکانِ شیر رفت و گفت من از راهِ دور آمده‌ام، مراحل و منازل نوشته و بر مخاوف و مهالک گذشته و اینجا شتافته، گردِ گام سرعتِ مرا اوهام نشکافته و خبر حالی از احوال آورده که ملک را از شنیدنِ آن چاره نیست. اگر اجازت فرماید، به سمعِ شریف رسانم. شیر مثال داد که غراب حاضر آید و از آنچه می‌داند‌، بیاگاهاند. غراب را بیاوردند‌، بساطِ حضرت بوسه داد و از انبساطِ ملک و تبجّحی که به ورودِ او نمود‌، نشاط افزود‌، چندان‌که حجابِ دهشت برافتاد؛ بعد از تقدیمِ دعا و ثنا حکایت کرد که پیشِ شاه پیلان از مقرِّ میمون تو که مفرّ و مهربِ آوارگانِ حوادث باد، افسانه‌ها گفته‌اند و صفتِ رغادت این عیش و تنعّم که وصمتِ زوال و تصرّم مبیناد‌، به گوشِ او رسانیده و بواعثِ رغبات و نواهضِ عزمات او را برانگیخته که قصد آمدن و گرفتنِ این ولایت کند و هرچه به اعدادِ اسباب جنگ و امدادِ ساختگی آن کار تعلّق دارد، فراهم آورده‌ست و حشری انبوه که کوه از مصادمتِ آن بر حذر باشد و گرد از دریا به وطاتِ آن برآی‌ ، ساخته و استنهاضِ معاونان از همه جوانب کرده و استعراضِ جمع ایشان رفته‌، یمکن که نزدیک آمده باشند و خواهند که به شبگیر تاختنی آرند و همگنان را در شکر خوابِ غفلت بگیرند. حال برین گونه است که گفتم و از عهدهٔ بندگی و خدمت و لوازمِ حق‌گزاریِ نعمتِ ملک که ما همه مشغول و مغمورِ آنیم، بیرون آمدم تا رایِ مبارک به تدارکِ این کار چگونه گراید و به اجالتِ فکر صایب، ازالتِ این غایلهٔ هایله بر چه وجه فرماید. وثوقِ ما به اصول و عروقِ این دولت هرچ بیشترست که قلعِ آن از دستِ ایشان برنخیزد و تبرِ این کید هم بر پایِ خود زنند و قطعِ جرائیم آن بجدعِ خراطیمِ ایشان باز گردد وَ لَا یَحِیقُ المَکرُ السَّیِّیءُ اِلَّا بَاَهلِهِ . ملک را از هراس و بأسِ این حکایت دل از جای برخاست و از توهّمِ این خطب عظیم در اندیشهٔ مقعد و مقیم افتاد، پس آنگه پیش‌کارانی که معتمدان و مؤتمنانِ ملک بودند و در عوارضِ مهمّات و پیش‌آمدِ وقایع محلِّ استشارت داشتند‌، همه را بخواند و حدیثِ غراب و آن شکل غریب که چون نعیب او منذر و محذّر بود، با ایشان در میان نهاد و گفت: چارهٔ این حادثه چیست؟ و وجهِ تدبیرِ ما به تدمیرِ خصم از کدام جهت تواند بود؟ هر یک به اندازهٔ دانش و کفایتِ خود در دفعِ آن هرچه به نفع و ضرّ باز گردد، خوضی کردند تا بعد از تمحیصِ اندیشه‌هایِ ژرف و استعمالِ رای‌هایِ شگرف که زدند‌، خلاصهٔ آراءِ همه بدین باز آمد که جملهٔ اصناف لشکر را از انجاد و اشراف حشم به درگاه حاضر کنند و شیری قوی‌دل‌، تمام‌زهره و پلنگی جنگجویِ نهنگ‌آزمای و گرگی صف‌شکنِ خصم‌ربای و روباهی پر خداعِ آب‌زیرکاه، این هرچها را بگزینند و زمامِ تدبیر و ترتیبِ کار هر گروهی از اصنافِ ایشان به‌دستِ تصرّف آن سرور سپارند. همچنان کردند و طایفهٔ شیران را در جملهٔ شیری آوردند که او را شهریار گفتندی. ملک از دیگران که مقدّمان و مقدامانِ لشکر بودند، به تقدیم و تمکین او را ممیّز گردانید و با او گفت‌: چه می‌بینی درین کار و وجهِ خلاص و مناصِ ما ازین ورطهٔ مهلک چیست‌؟ شهریار گفت‌:

اندرین کار عقلِ راه نمای

هرچه دربست، زود بگشاید

با خرد هم رجوع باید کرد

تا خرد خود به ما چه فرماید

چون دشمن آهنگ ما کرد‌، از دو بیرون نخواهد بود یا با او به رویِ مساورت و مقاومت پیش آمدن یا از پیشِ صدمات قهرِ او برخاستن و ما که بِحَمدِ اللهِ وَ فَضلِهِ به مناجزت و مبارزت نام‌بردار جهانیم و در افواهِ جهانیان به دلاوری و خصم‌افگنی و دشمن‌شکنی مذکور و مشهوریم‌، هرگز شادخهٔ این عار بر غرهٔ روزگارِ تو ننشانیم و کلفِ این عوار بر ناصیهٔ احوالِ تو نپسندیم، چه اگر هم‌پشت شویم و یَداً وَاحِدَهًٔ روی به کارزار نهیم یمکن که دستِ استحواذ و استعلا ما را باشد، چه ایشان بادی‌اند و بر باطل مصرّ و متمادی‌، هر آینه ظلمِ بدایت در ابداءِ مساورت در ایشان رسد و رُبَّ رَمیٍ عَادَ اِلَی النَّزَعَهِٔ و اگر عَوذاً بِاللهِ کار دگرگون شود و روزگار غدر پیشه غشِّ عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم‌، آخر درجهٔ شهادت بسر باریِ نامِ نیک بیابیم وَ مَن قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ و امّا گریختن و اجلاءِ زن و فرزند و اخلاءِ خان و مان دیرینه کردن و قطعِ علایق چندین خلایق را متحمّل شدن و نام و ننگ جهانی از دستِ حمایت خویش بیرون افکندن و به استهلاکِ قومی که استمساکِ ایشان به عروهٔ سلطنت ما بوده‌ست، مبالات ننمودن‌، از ابیّتی که در جوهر ابوّت تو مرکوزست و حمیّتی که با مروّتِ ذاتِ تو مرکب، این معنی دور افتد و به شعارِ این عار متظاهر نتوان شد و مردم اَبّیُ النفس حَمُّی الانف چندانکه‌ حیاتِ او باقی‌ست، خواهد که کامیاب و بختیار در عزّت و مسرّت بسر برد و چون ازین سرایِ فانی مفارقت کند، ذکرِ حمید و نامِ بلند را خود بقایی دیگر مستأنف داند و مرگ را بر آن زندگانی که نه چنین باشد ، فضیلت شمرد‌، چنانکه آن پادشاه گفت با منجّم. شیر گفت: چون بود آن داستان؟