دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستانسرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر میکردند یکی ملّاحوار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازیگران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق میشستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب میزدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره میانداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر میکردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمانگون ماندی، نقشبندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت میکرد و پوشیده میداشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل میبینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، میترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
پس به خدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز به پرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهرطلب گردِ پایهٔ حوض میگشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند، آن گوهر به خونبهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. به حکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یک قطره آب از میان بیرون افتاد. خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابکاندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمایی که هر سخن در خدمتِ ملوک به وقتی خاصّ توان تقریر کردن. داستان گفت: تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی به حسبِ اعتقاد بود. اگر در دلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، به سخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود، باری در درشتی نیفزاید. روزِ دیگر که این یوسفچهرهٔ علوینژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود، گاه درجهٔ کمالش به ارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان به استخلاصِ دادمه به خدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ. دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازهرویی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید به وفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد و صیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد، فضیلتِ عفو کجا پدید آید؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت: هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناهکار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت: لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده. اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع به تطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود، رویِ حقیقت کارها به غرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما به خرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما به غرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان میکند و آن پسندیدهترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما میجوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
و شبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز به حسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور میباید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیبجویی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه به سازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خاییدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و به خانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع به تکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخزاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت به فطانتِ ذهن و رزانتِ رای مشهور و به کاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخزاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمهسر و بیسامان کار باشد. نیک نیفتاد، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود به مردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنایی ترجیح ننهد و گفتهاند: دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیزداشتِ آن گنجد، بجای آرند تا روزی که جایی سنگ خارهٔ سخت بینند، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت: چون بود آن داستان؟