سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان مرد طامع با نوخرّه

ملک‌زاده گفت: شنیدم که به‌زمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش‌پسند، سخن‌پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ به‌اهلیّت از همه متاخّر بود، به رتبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش‌محضر، پاکیزه‌منظر، نکته‌انداز، بذله‌پرداز، شیرین‌لهجه‌، چرب‌زبان، لطیفه‌گوی، به‌نشین که هم‌نشینی ملوک را شایستی، به‌رغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه به‌خدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.

اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی

وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ

به‌نزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک‌دو سال عمر به‌عشوهٔ امانی می‌داد و در ملازمتِ صحبت او روزگار می‌گذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات‌الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلی‌ست که از تو به‌خدمت پادشاه می‌جویم و توصّلی که به‌دریافتِ این غرض می‌پیوندم، مگر به پای‌مردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه می‌شنید و به تغافل و تجاهل بسر می‌برد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بی‌آزرمی دراز کرد.

دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ

فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ

سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ

وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ

***

گفتم که به سایهٔ تو خرشید شوم

نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم

نومید دلیر باشد و چیره‌زبان

ای دوست، چنان مکن که نومید شوم

تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّه به پادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب می‌فرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر به حضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِ سرا‌پرده آمد. دستِ ردّ به سینه‌اش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات می‌آزمود تا خود عیارِ اصل به چه موجب گردانیده‌ست و نقشِ سعایت او به‌چگونه بسته‌اند؛ آخر‌الامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جایی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، به سمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کرده است؛ اما گفت راست گفته‌اند که چون گِل بر دیوار زنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یاد آرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، به‌تحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را به ناحیتی دوردست فرستادند.

وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ

وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ

این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، به‌کاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:

أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا

ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص

خواهد که به‌کامل در رسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو به معاداتِ یکدیگر برخیزند‌ و کار‌ به مناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟