ملک گفت: آوردهاند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرکسار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روزی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آنرا پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، به رویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و بر کار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا میراند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگپشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیرهای افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یکچندی در آنجایگه از آنچ مقدور بود، قوتی میخورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارَد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پایافزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانهروز میرفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خورشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بر درِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو به اقطاع او دادهاند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل میرسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون میجهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب میآید، خیمه در عالم ظهور میزند و اینچ میبینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیایی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت میمالید و میگفت:
اینک میبینم به بیداریست یا رب یا به خواب؟
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوایی و منزلتِ مقتدایی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بندهوار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گامزن که به گامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بر وهم سبق گرفتندی، زردهای را که گفتی در سبزهزار جویبارِ فردوس چریدهست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق در سر افسارِ مرصع و زینِ مغرق به تعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و به قلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوشلگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی،
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و همعنانِ اقبال میراند تا به قصری رسید که شرحِ تماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگر مانی به نگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد. بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار از درم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاه داشتند و جمله بهیکزبان گفتند :
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بندهایم، تو فرماندهی و ما همه فرمانبریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند؟! مرا چشم دل میباید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادث است، هرگز به چنین روزی کجا زاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید و به ترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او میدید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده میکرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، میخواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند؟ و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتشبار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یک سال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی به کنار این شهر دریاییست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایمصفت سرگشته و هایم میگردد و در قلق و اضطراب سر و پای میزند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گمشده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چارهجویی کار خاطرِ جوّال را به هر وجهتی میفرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، به هر صوبی که پیش چشم بصیرت میآمد، میتاخت و به دریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی میطلبید تا آن سررشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گرهگشای مبهماتِ اغراض است، من بیرونشوِ این کار بهدست آوردم، امّا به دستیاریِ تو؛ اگر رسمِ حقگزاری در مساعدت بجای آری، به اتمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش به اشارتِ من دار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار به مذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب میکن تا روی مقصود به آسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
و بدانک از معظماتِ وقایع جز به رنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
اکنون ترا به کنار این دریا کشتیهایِ بسیار میباید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابکاندیش و رسامِ چربدست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز به عیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ به کار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علیالتّواتر میرسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف میباید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار به قدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتیها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای به سقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک به سرخ و زرد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند و سرایی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
***
جایی رسیدهای که نبیند محیطِ تو
گر سوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو مینهاد
ناهید رودها زد و خرشید فالها
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه و ضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمدهست یا از سرانگشت معجزهٔ موسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ و راغ بپیراستند و انهار به اشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعهای که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم به لطفِ مزاج و اعتدالِ طبع بر سر آمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات و امتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی به امداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بر وفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آن روز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر به درگاه مجتمع شدند تا به قاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطو قدمگاهِ نجات به چشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یکساله که در آن موطن به دامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
آخر غلام را بردند و در کشتی نشاندند و از دریا به کنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه میداشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع به مستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومید روشن، هوایِ مراد صافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنین است که از مبدأ تکوینِ نطفه به تلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت میگردد و چنانک قرآن خبر میدهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که به مرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه میرسد و به کمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر میشود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و به جزیره افتادن و بهکنار شهری رسیدن و خلقی انبوده به استقبالِ او آمدن اشارت است بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفلست، به وقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون بهدروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه بهترتیبِ او قیام مینمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده میگردد و از منزلِ جبر و اضطرار بهمقامِ فعل و اختیار ترقی میکند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی بهکار آید، باقی نگذارد و دمبدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش میفرستد تا آن روز که روز عمرِ او بهسر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارت است. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی به رونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و به طاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و به خرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسستهطناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب میزند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
ملکزاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم بر ایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو به معونتِ بخت بیتحمّلِ هیچ مؤنت پای به گنجِ تنآسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان به عیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، میترسم که جهاندوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا از مادر ملکِ عقیم فتنههایِ ناموقع زاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفتهاند: هرک تواند افتادهای را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان؟