ملکزاده گفت: شنیدم که شگالی بکنار باغی خانهٔ داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسی از انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی تا باغبان ازو بستوه آمد. یکروز شگال را در خوابِ غفلت بگذاشت و سوراخِ دیوار را منفذ بگرفت و استوار گردانید و شگال را در دام بلا آورد و بزخمِ چوبش بیهوش گردانید، شگال خود را مرده ساخت، چندانک باغبانش بمرودکی برداشت و از باغ بیرون انداخت.
اِنَّ ابنَ آوی لَشَدِیدُ المُقتَنَص
وَ هُوَ اِذا مَا صیدَ رِیحٌ فی قَفَص
چون از آن کوفتگی پارهای با خویشتن آمد، از اندیشهی جور باغبان جوارِ باغ بگذاشت، پایکشان و لنگان میرفت؛ با گرگی در بیشهٔ آشنائی داشت، بنزدیک او شد. گرگ چون او را بدید، پرسید که موجب این بیماری و ضعف بدین زاری چیست. شگال گفت:
جَناحِیَ اِن رُمتُ النُّهُوضَ مَهِیضُ
وَ حَبَّهُ قَلبی لِلهُمُومِ مَغِیضُ
فَلَو اَنَّ مَا بِی بِالحَدِیدِ اَذابَهُ
وَ بِالصَّخرِ عَادَ الصَّخرُ وَ هُوَ رَضِیضُ
این پایمال حوادث را سرگذشت احوالیست که سمع دوستان طاقتِ شنیدن آن ندارد بلک اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم، چون موم نرم گردد و بر من بسوزد، با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی ملاقاتِ دیدارِ تو نبود که اوقاتِ عمر در خیالِ مشاهدهٔ تو بر دل من منغصّ میگذشت تا داعیهٔ اشتیاق بعد از تحمّل داهیهٔ فراق مرا بخدمت آورد. گرگ گفت، ع، إِنَّ الحَبیبَ إِذَا لَم یُستَزَر زَارَا، ع، دوست را چیست بهْ زِ دیدن دوست. شاد آمدی و شادیها آوردی و کدام تحفهٔ آسمانی و واردِ روحانی در مقابلهی این مسرت و موازنهی این مبرّت نشیند که ناگهان جمالِ مبارک نمودی وچین اندوه را از جبینِ مراد ما بگشودی.
أَحیاکُمُ اللهُ وَ حَیَّاکُمُ
وَ لَاَعَدَا الوَابِلُ مَغَناکُمُ
فَمَا رَاَینَا بَعدَکُم مَنظَراً
مُستَحسَنا إِلَّا ذَکَرناکُمُ
و همچنین او را بانواع ملاطفات مینواخت و تعاطفی که از تعارفِ ارواح در عالمِ اشباح خیزد از جانبین در میان آمد. گرگ گفت: من سه روزه شکار کردهام و خورده. امروز چون تو مهمانِ عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم، ناچار بصحرا بیرون شوم، باشد که صیدی در قیدِ مراد توانم آورد، ع، وَ شَبعُ اُلفَتَی ثَومٌ إِذَا جَاعَ ضَیفُهُ شگال گفت: مرا درین نزدیکی خری آشناست، بروم و او را بدامِ اختداع در چنگالِ قهر تو اندازم که چند روز طعمهٔ ما را بشاید. گرگ گفت: اگر این کفالت مینمایی و کلفتی نیست، بسم الله. شگال از آنجا برفت، بهدرِدیهی رسید، خری را بر درِ آسیایی ایستاده دید. بارِ گران ازو بر گرفته و چهار حمّالِ قوایم از ثقلِ احمال کوفته و فرو مانده؛ نزدیک او شد و از رنجِ روزگارش بپرسید و گفت: ای برادر، تا کی مسخّرِ آدمیزاد بودن و جانِ خود را درین عذاب فرسودن؟ خر گفت: ازین محنت چاره نمیدانم. شگال گفت: مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرتِ آن بر گنبدِ خضراء فلک میزند، متنزّهی از عیش با فرح شیرینتر و صحرائی از قوس قزح رنگینتر، چون دوحهٔ طوبی و حلّهٔ حورا سبز و تر.
تَأَزَّرَ فِیهِ النَّبتُ حَتّی تَخایَلَت
رُباه وَ حَتّی مَا تَری الشّاءُ نُوَّمَا
و آنگه از آفت دد و دام خالیالاطراف و از فساد و زحمت سباع و سوامّ فارغالاکناف. اگر رای کنی، آنجا رویم و ما هر دو بمصاحبت و مصادقت یکدیگر بر غادتِ عیش و لذاذتِ عمر زندگانی بسر بریم. خر را این سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راهِ مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت: من از راه دور آمدهام، اگر مرا ساعتی بر پشت گیری تا آسایشی یابم، همانا زودتر بمقصد رسیم. خر منقاد شد. شگال بر پشتِ او جست و میرفت تا بنزدیکی آن بیشه رسید. خر از دور نگاه کرد، گرگی را دید، با خود گفت: ع، تأتِی الخُطُوبَ وَ أَنتَ عَنهَا نَائِمٌ ؛ ای نفسِ حریص، بپایِ خود استقبالِ مرگ میکنی و بدستِ خویش در شباک هلاک میآویزی؟
گر دل ز تو اندیشهٔ بهبود کند
جان در سر اندیشهٔ خود زود کند
آنجا که رسید، اگر عنان باز کشد
خود راومر اهزار غم سود کند
تسویل و تخییلِ شگال مرا عقال و شکال بر دست و پایِ عقل نهاد و درین ورطهٔ خطر و خلاب اختلاب افکند؛ چارهی خود بجویم، بر جای خود بایستاد و گفت: ای شگال، اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور میبینم و شمومِ ازاهیر و ریاحین بمشامّ من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری، یکباره اینجا آمدمی؛ امروز باز گردم، فردا ساخته و از مهمّات پرداخته باختیارِ سعد و اخترِ فرخنده عزم اینجا کنم. شگال گفت: عجب دارم که کسی نقدِ وقت را بنسیهٔ متوهّم باز کند. خر گفت: راست میگویی، امّا من از پدر پندنامهی مشحون بفوائد موروث دارم که دائماً با من باشد و شب بگاهِ خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم، آنرا بردارم و با خود بیاورم. شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یُمکِن باعثی و محرّضی نباشد، لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار میباید کرد، من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه بازگردانم؛ پس گفت: نیکو میگویی، کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری، فایدهٔ اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار. خر گفت: چهار پندست، اول آنک هرگز بی آن پندنامه مباش، سهٔ دیگر بر خاطر ندارم که در حافظهٔ من خللی هست؛ چون آنجا رسم، از پندنامه بر تو خوانم. شگال گفت: اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم. خر روی براه آورد، بتعجیل تمام چون هیونِ زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید. خر گفت: آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی. گفت: بفرمای. گفت: پند دوم آنست که چون بدی پیش آید، از بتر بترس، سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین، چهارم آنک از همسایگیِ گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش. شگال چون این بشنید، دانست که مقام توقّف نیست، از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد. سگان دیه در دنبال او رفتند و خونِ آن بیچاره هدر گشت. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشهٔ باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دستِ تصرّف و تمکّن کلّی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهدهٔ مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهایِ بزرگ تولد کند. چون ملکزاده کنانهٔ خاطر از مکنون سرّ و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبهٔ ضمیر داشت، بینداخت و عیبهٔ عیب دستور سر گشاده کرد، شهریار بالمعیّت ثاقب و رویّتِ صائب دریافت که هرچ ملکزاده گفت: صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصورِ دستور در توفیتِ حقگزاری نعمت او محقّق شد و گفت: أَلآنَ حَصحَصَ الحَقُّ وَ عَسعَسَ الباطِلُ؛ پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذلّ و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند، باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت: اگرچ امروز صد هزار درّ و مرجان معنی رایگان و مجّان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانایی و سخنگستری دادی و عیار اخلاصِ خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی، اکنون میخواهم که قرعهٔ اختیار بگردانی و از رقعهٔ ممالک پدر ببقعهٔ که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی، آنجا متوطّن گردی و آنرا مستقرِّ خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن، بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی، از طیّ امکان بحیّزِ وجودرسانی تا غلیلِ حکمت را شفائی باشد و علیلِ دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعهٔ آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاستِ پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال میدارم و در حفظِ صحت اندیشهٔ من دستور کار شود و کارنامهٔ اخلاق جهانیان گردد. هیچ توقّف مساز و بر هیچ مقدّمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اِذَا کَوَیتَ فَاَنضِج. ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانهٔ حضورِ دل شتافت و این خریدهٔ عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پردهٔ خمول افتاده بود و ذبولِ بینامی درو اثر فاحش کرده و بایّام دولت خداوند، خواجهٔ جهان از سر جوان میگردد و از پیرایهٔ قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو میپذیرد، بیرون آورد. ایزد تعالی، این آستانِ عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاءِ رمق آن و اعادتِ دوارسِ دانش و ابداء رونق ِ آن متوفّر داراد و حظوظِ سعاداتش موفّره و بر اعداء دین و دولت مظفر، بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِریِنَ.