ملکزاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او برآمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود بر ایشان برانند. زن به درگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم برسرکنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانهای مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشنید و از آنحال پرسید. واقعه چنانکه بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سهگانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را بهدر زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و بهجای پسر جگرگوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را به سلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قید اَسار گرفتار؛ سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو ماندهام، نمیدانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دلِ بیقرار را بر چه قرار دهم، اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمیدهد، ع، بر بیبدل چگونه گزیند کسی بدل؟ زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به آب وصال او بنشانم و زهر فوات این را به تریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان بهدر آورد. این حکایت به سمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او به هیچ مرادی خرسند نباشم و میاندیشم از وبال آن خرق که در خرقِ عادت پدران میرود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل به انتقاض رسد و عهد دولت به انقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمیخوانم و میدانم که آنچه مینمایی، رنگ تکلّف ندارد، امّا میخواهم که به طریق محاوله بیمجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما به تجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم. ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور به فصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصل است خواهد که هر نکتهای را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت به لجاج و نصیحت به احتجاج متمشّی نگردد و من بهقدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر میخواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمیخواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ.