چنین بباید دانست که این کتاب مرزباننامه منسوبست بواضع کتاب مرزبانبنشروین؛ و شروین از فرزندزادگانِ کیوس بود برادر ملک عادل انوشروان، بر ملک طبرستان پادشاه بود؛ پنج پسر داشت همه بر جاحتِ عقل ورزانتِ رای و اهلّیت مَلکداری و استعداد شهریاری آراسته. چون شروین در گذشت، بیعت ملک بر پسر مِهترین کردند و دیگر برادران کمر انقیاد او بستند. پس از مدّتی دواعی حسد در میانه پدید آمد و مستدعی طلب ملک شدند. مرزبان بحکم آنک از همه برادران بفضیلت فضل منفرد بود از حطام دنیاوی فطام یافته و همت بر کسب سعادت باقی گماشته، اندیشه کرد که مگر در خیال شاه بگذرد که او نیز در مشرع مخالفت برادران خوضی میپیوندد، نخواست که غبارِ این تهمت بر دامن معاملت او نشیند در آیینهٔ رای خویش نگاه کرد، روی صواب چنان دید که زمامِ حرکت بصوب مقصدی معین برتابد و از خطّهٔ مملکت خود را بگوشهٔ بیرون افکند و آنجا مسکن سازد تا مورد صفاء برادران ازو شوریده نگردد و معاقد الفت واهی نشود و وهنی بقواعد اخوت راه نیابد. جمعی از اکابر و اشراف ملک که برین حال وقوف و اشراف داشتند، ازو التماس کردند که چون رفتن تو از اینجا محقّق شد، کتابی بساز مشتمل بر لطایف حکمت و فواید فطنت که در معاش دنیا و معاد آخرت آنرا دستور حال خویش داریم و از خواندن و کار بستن آن بتحصیل سعادتین و فوز نجات دارین توسّل توان کرد و آثار فضایل ذات و محاسن صفات تو بواسطهٔ آن بر صفحات ایّام باقی ماند و از زواجِر وعظ و پند کلمهٔ چند بسمع شاد رسان که روش روزگار او را تذکرهٔ باشد. ملک زاده این سخن اصغا کرد و امضاء عزیمت بتقدیم ملتمسات ایشان بر اذن و فرمان شاه موقوف گردانید و از موقِف تردد برخاست و بخدمت شاه رفت و آنچ در ضمیر دل داشت از رفتن بجای دیگر و ساختن کتاب و فصلی نصیحتآمیز گفتن جمله را بر سبیل استجازت در خدمت شاه تقریر کرد. شاه در جواب او متردّدوار توقّفی کرد و چون او غایب گشت، وزیر حاضر آمد، با او از راه استشارت گفت که در اجازت ما این معانی را که برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است، چه میبینی ؟ وزیر گفت: دستوری دادن تا از اینجا بجائی دیگر رود، نتیجهٔ رای راستست و قضّیهٔ فکرت صائب، چه عدوئی از اعداء ملک کم گشته باشد و خاری از پای دولت بیرون شده و بدانک مراد او از ساختن کتاب آنست که سیر پادشاهی ترا بتقبیح در پردهٔ تعریض فرا نماید و در آفاق عالم بر افواهِ خلق سمر گرداند و آنچ میخواهد که ترا نصیحتی کند، مرتبهٔ خویش در دانش ورای مرتبهٔ تو مینهد، امّا نه چنانست که او با خود قرار میدهد و از حیلتِ کمالی که مینماید، عاطلست و اندیشهٔ او سراسر باطل، لیکن شاه بفرماید که آنچ گوید، بحضور من گوید تا در فصول آن نصیحت فضول طبع و فضیحت و نقصان او بر شاه اظهار کنم و سرپوش از روی کار او برگیرم تا شاه بداند که از دانشوران کدام پایه دارد و از هنری که صلصلهٔ صلف آن در جهان میافکند، چه مایه یافتست.
طَباعَکَ فَالزَمهَا وَ خَل التَّکَلُّفا
فَاِنَّ الَّذَّی غُطَّیتَهُ قَد تَکَشَّفَا