حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۶

تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن

هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن

به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین

جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن

ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو

غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن

روی در روی جمال تو کنم بی من و ما

حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن

من دگر در خودی خود نتوانم پیوست

خارج عقل بود دشمن جان پروردن

ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم

تا نباید دلی از بهر دلی ازردن

با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست

فطرت است این نتوانم متبدل کردن

نتوانم رقم دوستی از لوح ازل

به خیالات ز آیینه ی جان بستردن

وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری

دولت آن است که در پای تو باید مردن