حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۴

ای آرزوی جانم در پای تو افتادن

جان بر تو فدا کردن سر پیش تو بنهادن

بر بوی وصال تو جاوید شوم زنده

گر دست دهد روزی در پای تو جان دادن

گفتم مگرم روزی بنوازی و دریابی

خود بخت نمی خواهد با کار من افتادن

هیچ از دل آشفته خوشنود نی ام هرگز

تا کی به گران جانی پیش تو بر استادن

ناید ز تو دلداری هم پیش من اولا تر

گر سعی کنی شاید در باز فرستادن

بر گریه ی من خندی از غایت دل سوزی

رسم است نزاری را خون از مژه بگشادن