ای که نبودی شبی مونسِ غمخوارگان
رحم کن آخر دمی بر دلِ بیچارگان
بس که کشیدم ستم از ظلماتِ فراق
چند کند احتمال جورِ ستمکارگان
تا ز برت رفتهام از نمِ خونِ سرشک
خشک نشد هرگزم صفحه رخسارگان
خستهدلی ناصبور دارم و دانم که نیست
در رهِ عشق احتمال کارِ سبکسارگان
نعره زنم تا به روز از غم هجران چنانک
خیره بمانند شب مجمع سیّارگان
با همه دردِ فراق با همه ضعفِ دماغ
هیچ نمیگیردم طعنه ی نظّارگان
یاد نزاری مکن تا چه گشاید ازو
نه که نداری دگر هم چو وی از یارگان