حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۹

یاد آن شب¬ها که بودی در کنارم دل¬ستان

غیرتِ خورشیدِ تابان رشکِ سروِ بوستان

نافه مشکین زلفش سلسله در سلسله

روضه حسن وجمالش گل¬ ستان درگل ستان

دست در آغوش و لب بر لب نهاده تا سحر

بر خلاف دشمنان کاری به کام دوستان

ذوق¬هایی و خوشی¬هایی که ما را دست داد

شرح آن ممکن نگردد در چنین صد داستان

پیش ازین از بس تنعّم در ضیافت گاه وصل

داشتم هر شب غذا از لعل آن شکّر ستان

این زمان صد شکر بگزارم اگر دستم رسد

تا ببوسم خاک کویش سر نهم بر آستان

باز می¬گوی ای نزاری و به زاری می¬گری

یاد آن شب¬ها که بودی در کنارم دل¬ ستان