حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۶

مهر من ای ماه روی مهربان

ای مَلَک بر بام حسنت سایه بان

گر گناهی کرده ام بگشای لب

تا چرا بربسته ای با من زبان

بیش ازین ابرو ترش بر من مدار

هم چرا این تلخ از آن شیرین دهان

رحم کن بر مردم چشمم ببخش

کز تو در خون است روزان و شبان

چون بود مشتاق بی روی حبیب

شوره ی گرم و برو ماهی تپان

من به جان معراج کردم گر رقیب

برگرفت از بام وصلت نردبان

حسن جانان می رباید دل ز ما

حسن و دل آن کشتی و این بادبان

سیب و شفتالو بسی چیدم ز باغ

بی خبر در خواب غفلت باغبان

خیمه بگشای از نزاری رخ مپوش

بس بود زلف سیاهت سایه بان