حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۰

ای خاک درِ تو آب رویم

بر باد مده چو خاکِ کویم

بی‌چاره بمانده‌ام کزین پس

ره نیست به عقل چاره جویم

در کوره‌ی آتشِ فراقت

بگدازم اگر ز سنگ و رویم

بر بادِ صبا فشان عرق چین

تا زنده کند صبا به بویم

غم‌هایِ تو با که بگذرانم

اندوهِ تو با که باز گویم

از صفحه‌ی سینه صبغة الله

ای مدّعان چه گونه شویم

از ضربتِ صولّجانِ زلفش

دل سیر نمی‌شود چو گویم

آرام دگر نمی‌کند بیش

در سینه دلِ ستیزه جویم

بر یادِ لبش چو سبزه دایم

تکیه زده بر کنارِ جویم

می در سر و سر ز می پر آشوب

گو باش ستیزه‌ی عدویم

رنگ است درست و پاره پاره

آلوده به خونِ دل رکویم

خون شد دل و قطره قطره بگذشت

بر صفحه‌ی زعفران رویم

از کوزه‌گران چه باک دارم

مادام که پر بود سبویم

من هیچ نی‌ام چنین گرفتم

نه از متعلّقان اویم

ای آرزوی دل نزاری

کی دست رسد به آرزویم