بس که شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیدهٔ بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظارهٔ سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمهٔ چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بندهٔ نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحهٔ گل مرغ دلاویز سحر
مینوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن میدانند
گرچه میدانند ولیکن نه چو من میدانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تاب ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزهٔ خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمهٔ درعهٔ تو سبز و عقیقی و کبود
غنچهٔ صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافهٔ مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بندهٔ مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشکفروشی میکرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاک برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبوتر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایرهٔ زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوگ آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی در باغ
تا کند خردهٔ زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّهٔ سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دستهٔ گل که در اوصاف تو بست ابنحسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دستهٔ هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفهٔ این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد