حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۸

من از این عهده کی برون آیم

بی دلیلی به راه چون آیم

تو بخوان تا توانم آمد من

تو ببر تا ز خود برون آیم

گر به معراج ارتقا دهی ام

سقف افلاک را ستون آیم

عدم است انتکاس و می دانم

که ز بالای سرنگون آیم

گر به رای بلند خویش روم

پس ز دو نان هنوز دون آیم

به محل از همه فریشتگان

گر توم ره دهی فزون آیم

ور به خود واگذاریم هیهات

حارث مره را زبون آیم

ور توانم ز عقل چون مجنون

در ره عشق ذوفنون آیم

باز می گو نزاریا که به خود

من از این عهد کی برون آیم