برون نمی رود از سر هوای روی توام
به روز و شب به دل و جان مقیم کوی توام
همین که روی نمودی به من فغان برخاست
ز بند بندم و در بند بند موی توام
نه یاد می کنی از من نه باز می پرسی
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
اگر چه غرق شدم در محیط عشق هنوز
بدان که نقطه ی جان و تن است سوی توام
وگرچه بهتر از اینم چه کار می آید
ولیک عمر به سر شد به جست و جوی توام
عجب نبود که از زلف صولجان کردی
عجب ترست که سرگشته گرد کوی توام
رقیب گفت نزاری مکن فضولی بیش
تو دوستار فلانی و من عدوی توام
جواب گفتم آری تو باد می پیمای
من ار تو دشمنی ار دوست خاک پای توام