حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۶

منم که قبلۀ جان با جمالت آوردم

همین که نامِ تو گفتند حالت آوردم

ترا ندیده هنوز آشنا بدم یعنی

که عشق روز ازل بر جمالت آوردم

به حکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست

که تن ز چاهِ زنخ دان به خالت آوردم

ضعیف گشتم و با خاطرم نطق زد عشق

بدیهه گفت کنون با کمالت آوردم

میانِ صبر و خیالت مقالتی شد و من

ز جانبین سخن با وصالت آوردم

به پیشِ دشمنِ من گفته ای که من باری

ز دوستیِ فلانی ملالت آوردم

نخست روز که گفتی نزاری آن تو نیست

یقین نبودم و شک بر محالت آوردم