حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۵

شبانِ تا به سحر گردِ شهر می گردم

کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم

به اختیار گدا دل به پادشاه دهد

به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم

غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او

هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم

به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست

نمی کنم گله امّا بسی بیازردم

خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان

به زمهریر نمی باشدی عجب سردم

دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید

که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم

به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا

رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم

مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او

چنان روم که نبیند مگر صبا گردم

مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند

اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم

نمی توانم از او بازگشت اگر کارم

به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم

به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو

وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم