حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

تا ساکنِ کنجِ محنت آبادم

هرگز نفسی نرفتی از یادم

قدرِ شبِ وصلِ تو ندانستم

دور از تو به روزِ محنت افتادم

سیر از غمِ تو نمی شوم با آنک

بر کند غمت ز بیخ بنیادم

فریاد برم به شحنه از جورت

زیرا که نمی رسی به فریادم

نومید نمی شود دلم از تو

از بندگی جز از تو آزادم

توگر به جمال رشک شیرینی

من نیز به محنت تو فرهادم

امروز نزاری ام که از زاری

گر آه کنم بمی برد بادم

از تو گله چون کنم معاذ الله

همواره ز بخت خویش ناشادم