حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

ندارم کار با افلاک و انجم

من و پایِ خم و خشتِ سرِ خم

نشاید توبه بر من بست هیهات

به گیرایی اگر گردد سریشم

نیم زان ها بحمدالله که دایم

دَمادَم حرصشان باشد دُمادُم

اگر کیمخت و بلغاری نباشد

که در پوشم من و کژگاو و جُم جُم

نعیمِ خلد هم سهل است و این جا

مرا آزاد کردند از تنعّم

خموشی و تحمّل شیوۀ ماست

چه برخیزد ز تشنیع و تظلّم

اگر هم سر در ابداعِ وجودیم

کسی را بر کسی نبود تقدّم

نه عقل است آن که وهمی می پرستند

تعقّل را چه نسبت با توّهم

نزاری می رود بر شارعِ راز

گهی پیدا و گه پی می کنم گم