حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۳

ترا نادیده مهرت بر گرفتم

به خود سر با تو کاری در گرفتم

مرا از وصلِ تو خیری نصیب است

به فالِ فرّخ این اختر گرفتم

دعا گفتم، زمین بوسیدم اوّل

به یادت هر کجا ساغر گرفتم

به بویِ نافۀ زلفت صبا را

قدم از دیده در گوهر گرفتم

ز آتش خانۀ سودایِ عشقت

تنورِ سینه در اخگر گرفتم

ازین پیش ار خطایی کردم آن رفت

به پیمانِ تو عهد از سر گرفتم

سر از کویت نخواهم برد دانم

که این عشق از سرِ دیگر گرفتم

مرا تا از سر این سودا در آید

دل از جانِ نزاری برگرفتم