دلِ گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
همان به تر که بر دنبالِ مرغِ رفته نشتابم
دم از من بر نمی آید غم از من بر نمی گردد
ملول از جمعِ حُسّادم نفور از منعِ بوّابم
توانم چاره یی کردن دمی با خود برآوردن
اگر جمعیّتِ خاطر مرتّب دارد اسبابم
چنان مستوحش از خویشم چنان مستغرقِ فکرم
که از مشغولیِ خاطر نمی گیرد دگر خوابم
اگر وقتی دگر در آشنایی می زدم دستی
کنونم پای از جا رفت و از سر برگذشت آبم
منم این در قفایِ بخت ضایع کرده سرگردان
برون رفتند و بر بستند رخت از منزل اصحابم
نظر پیوسته بر محرابِ ابرویِ بتان دارم
مسلمانی نباشد روی اگر از قبله بر تابم
عبادت خانه رد کردم به رندی سر برآوردم
چو ابرویِ بتان دیدم بگشت از قبله محرابم
نصیحت در نمی گیرد ملامت گر نمی داند
که رغبت می کشد با مرکزِ فطرت به قلّابم
نزاری ای به زاری باز می گوی و اسف می خور
دل گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم