حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۷

جان در سرِ دل باختم تا عاشقِ جانانه‌ام

دل هم چو جان بفروختم تا در جهان افسانه‌ام

رویی به خوبی دارد او گر دوست می‌دارم چه شد

ماه است و من شوریده‌ام شمع است و من پروانه‌ام

چون بنگرد صاحب نظر با من نیامیزد دگر

هان ای خردمندان دگر دیوانه‌ام دیوانه‌ام

گه در کرامات اولیا گه در خراباتم گرو

گه محرم بیت‌الحرم گه ساکنِ بتخانه‌ام

اکنون نزاری یافتم من او نِیَم او دیگر است

او خُنب و من پیکر صفت گنج است و من ویرانه‌ام