حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۱

اگر دورم از تو به آب و به گِل

ولی با تو باشم به جان و به دل

ز مبدایِ فطرت برفته ست حکم

از آن اتّصالم به تو متّصل

نه آن اتّصال است ما را به تو

که دورِ زمانش کند منفصل

من آن مهربانم که از مهرِ دوست

ز من مهرِ گردون بماند خجل

به چشمی که رویِ تو بیند کسی

به رویی دگر چون شود مشتغل

به چشمت که نایند در چشمِ من

همه خوب رویانِ چین و چگل

به دعوی نگویم که من نیستم

از آن بی وفایانِ پیمان گسل

قرینِ ثباتم ولی مضطرب

طفیلِ سلوکم و لیکن مُقِل

تحمّل کسی می کند بارِ عشق

که دایم بود چون شتر محتمل

تفاخر کسی را رسد در سلوک

که مأمورِ امرست هم چون اِبل

نزاری ز اندازه بیرون مشو

نه غالی نه قاصر بلی معتدل

نزاری اگر وحدتت آرزوست

طمع بگسل از کثرتِ جان و دل