حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۰

فسردگان چه شناسند قدرِ سورِ فلک

که عاشق است که نشناسد از قدم تارک

به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست

در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک

کمالِ عشق نمی دانی و مرا هم نیست

سر و دلی که به برهان صفت کنم یک یک

به عقل اگرچه شریف است عشق نتوان باخت

به نردبان نتوان بر سماک شد ز سمک

تو را که عشق به کارست عقل می طلبی

شکر مفید نباشد به جایگاهِ نمک

چو دردِ عشق بجنبد کدام عقل و خرد

چو وصلِ دوست برآید کدام حور و ملک

کسی دگر چو نزاری ز عشق واقف نیست

که هیچ سنگ نداند عیارِ زر چو محک