حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۵

بیا که فصل ربیع است و وقت عیش و نشاط

چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط

به بوستان ز برای تفرج عشاق

عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط

ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک

به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط

بیار باده که بر اتفاق حالت ما

فرشتگان سماوات می کنند نشاط

شراب می خورم و راست می روم فارغ

تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط

خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب

زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط

خرابه‌ ی دلِ اهل دلی کنی معمور

فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط

اگر طهارت باطن کنند اولاتر

که در عبادت ظاهر همی کنند افراط

محققان به جمال عیان علی التحقیق

نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط

مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت

چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط

ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت

قبای شیفته رایی زمانه خیاط

مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید

علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط

که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم

هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط

ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است

وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط