حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۲

ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش

شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش

به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد

که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش

بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال

کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش

قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من

که همچو بلبل مستم در آوری به خروش

غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم

شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش

چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید

منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش

بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز

مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش

بیار باده صافی که با تو در رمضان

فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش

نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر

بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش