حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴

دوست می دارم خمارِ چشم مستش

و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش

از کجا گویم که از سر تا به پایش

در نکویی هر چه بتوان گفت هستش

سرو را با آن بلندی غیرت آید

از قیامت کردنِ بالایِ پستش

گر نموداری به چین افتد ز رویش

قبله سازد مردمِ صورت پرستش

هر که را برخاست از سودایِ او دل

دم به دم مهری دگر در جان نشستش

ای دریغا توبۀ ده سالۀ من

گرچه محکم بود هم در هم شکستش

خلق می گوید نزاری را چنین دل

در چنان شوخی نمی بایست بستش

از قضایِ عشق نتواند بجستن

بس که جان از طعنۀ دشمن بخستش