حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

ز گردِ چشمۀ حیوان برآمده ست نباتش

درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش

هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید

وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش

۳

هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد

به اختیار و یکی آرزو نکرد نجاتش

چه جهد کردم و هم از قضایِ عشق نجستم

چه اختیار کسی را که رفت صبر و ثباتش

کسی که دامنِ طاعات می کشید ز شبنم

بیا ببین که ز سر درگذشت آبِ فراتش

۶

خیالِ رویِ تو جانا بتِ من است بتِ من

من و خیالِ تو و بت پرست و عزّی ولاتش

ز بت پرستیِ من در رسومِ شرع چه نقصان

همین قدر که دریغا ثوابِ صوم و صلاتش

اگر تو خط بنمایی به خونِ خلق بدارند

معبّدان همه تعظیم هم چنان که بر آتش

۹

بیا بده ز لبت کامِ من به رغمِ عدو را

به مستحق برسان حقّ که واجب است زکاتش

به کامِ خویش ببینم رقیبِ سوختنی را

به دادخواه گریبان گرفته در عرصاتش

ز دستِ او نفسی برنیامده ست ز من خوش

که صد هزار بلا بر وجودِ ناقصِ ذاتش

۱۲

بهشت رویا امشب اجازتم ده و فردا

بسوز گو که وجودم دریغ نیست در آتش

به نقدِ وقت زمانی به حالِ ما نگران شو

هزار یادِ نزاری چه سود بعدِ وفاتش