حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۰

اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که بر من کرد

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز

به لابه با دل گفتم ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی مگر کجاست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد ز خاک لحد

هزار نعره برآرم که جان ماست هنوز

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

عداوت از قبل آن شکسته پیمان است

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

قیاس کردم از اندازه ماوراست هنوز

بیا و روی ز من بر متاب و دستم گیر

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگوی

که خاطر از سر عهد تو برنخاست هنوز

حکایتش کن اگر پرسد از نزاری زار

که چون به درد تو بی‌چاره مبتلاست هنوز