حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱

در جهان دبدبهٔ عشقِ من افتاد چو صور

شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور

من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور

متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور

رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور

رؤیتی کز نظرِ اهلِ ریا باشد دور

هر نظر طاقتِ آن نور ندارد به ظهور

دیده‌ور دارد نادیده‌وران را معذور

ناید از راهِ نظر در نظرِ ما منظور

سَترِ ما پاره و او از نظرِ ما مستور

خلقِ عالم شده مستغرقِ دریایِ غرور

طالبِ گوهر و گنجور نهنگانِ غیور