بهر لِلّه امشب ای بادِ سحر
بر سوادِ شهرِ قاین کن گذر
روشنایی بخشِ جانم را ببین
وز منش با خود زمین بوسی ببر
گو ز رویِ تربیت ما را بپرس
گو به چشمِ مرحمت ما را نگر
باز اگر تشریف خواهی داد هان
باز اگر دریافت خواهی بیشتر
آرزومندم به غایت یک قدم
سخت مشتاقم به رحمت یک نظر
گر تو میآیی برم منَت به جان
ور مرا فرمان دهی آیم به سر
با خودم هرگز نخواهد بود خوش
وز توام هرگز نخواهد شد به سر
زان نگارم کس نمیآرد پیام
زان دیارم کس نمیگوید خبر
هم به الطافِ تو ای بادِ صبا
رونقی گیرد سر و کارم مگر
شرمسارم از تو امّا چون کنم
چون ندارم محرمِ رازی دگر
نیمجان دارم فدایِ راهِ تو
بیش از این چیزی ندارم ماحضر
گرچه کارِ عاشقان زاری بود
زاریِ مسکین نزاری زارتر