حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۹

هم چنین عمری ست تا دیوانه وار

دست بر سر می زنم از عشقِ یار

آتشی در جانِ ما بر سوختند

تا برآورد از نهادِ جان دمار

چند ازین دریایِ نا پایان پدید

چند ازین وادیِ نافرجام کار

عشق بی نقصان و عاشق بی غرض

راه بی پایان و دریا بی کنار

مرد را عشقی بباید معتبر

عشق را مردی بباید نام دار

سوز کو گر داغِ یارت کرد عشق

درد کو گر زخمِ عشقت زد نگار

اشکِ خونین ریز در صحرایِ درد

تا بود کز دیده بنشانی غبار

چون نزاری میل در کش عقل را

تا ببینی سّرِ پنهان آشکار