حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳

مرا نماز نبوده ست هوش یار به عید

بیا که وقتِ نیازست می بیار به عید

ثوابِ آخرتت را دو گانه ای بگزار

سه کاسه یی به صبوحی به من سپار به عید

شبِ برات گرفتم بهانه می کردی

چو روزۀ رمضان تا کی انتظار به عید

چرا که مست نباشم چنان که بنمایند

به یک دگر همه خلقم هلال وار به عید

کجاست مطرب و چنگ و دف این چه رسوایی ست

ازین نباشم هرگز به اختیار به عید

خطیب مست شبانه ست و مقرّی ک خاموش

ز الصّلاتِ تو کی بشکند خمار به عید

ز دستِ ساقی و شاهد نه او که شیخ اسلام

فرو برد به تبّرک می آشکار به عید

ثلاثه یی بدهش تا فرازِ منبرِ وعظ

فصاحتی کند این پیرِ شرم سار به عید

صبوح اگر چو نزاری روی به لطفِ کلام

درآمدی و بکردی شکر نثار به عید