حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵

از یارِ خشم کرده نشانم که می دهد

یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد

یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار

از دستِ روزگار امانم که می دهد

از من به گوشِ او که رساند حکایتی

مُزدش به خیر باد زبانم که می دهد

تحسینِ اشکِ دّرِ یتیمم که می کند

انصافِ چشم ِاشک فشانم که می دهد

تا شرح دادمی به قلم قصّۀ فراق

کاغذ به دستِ جان و جنانم که می دهد

تا از طبیبِ درد بپرسم دوایِ دل

تسکینِ اضطراب ندانم که می دهد

ای کاش دانمی ز که نالم کجا روم

دادِ نزاری از که ستانم که می دهد