حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸

ای دل به اختیار تو کاری نمی رود

کاری به اختیار تو باری نمی رود

می بایدم که با تو قراری رود به صبر

با صبر هیچگونه قراری نمی رود

پر شد کنار تا به میانم ز آب سر

خود در میان حدیث کناری نمی رود

گفتم در این میانه مگر با کنار دوست

کاری رود نمی رود آری نمی رود

گفتم ز حال خویش کنم عرضه شمه ای

بختم نکرد یاری و یاری نمی رود

در هیچ گوشه نیست که بر سدره نیاز

از سوز سینه ناله زاری نمی رود

گر صد هزار جان برود در مصاف عشق

بر خون کس حساب و شماری نمی رود

گفتم نزاریا نروی در محیط عشق

رفتی و زورقت به کناری نمی رود

خو کن به نامرادی و تن زن به عاجزی

اکنون که بر مراد تو کاری نمی رود