حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

مرا تا با تو افتاده ست پیوند

نه در گوشم نصیحت رفت نه پند

دلم بر می جهد هر لحظه از جای

به دیدارت چنانم آرزومند

ندارم صبر اگر باور نداری

بگیر اینک بیا دستم به سوگند

که نه رسم محبت من نهادم

برفته است از ازل حکم خداوند

ز بام آسمان استاد فطرت

برآمد دیر تا این تشت بفکند

دلم چون است در سوگ وصالت

چو مادر در فراق کشته فرزند

اگر در زجر می کوشید هر بار

فراق این بارم از بنیاد برکند

هزاران چشمه از چشمم روان است

که سنگین تر غمی دارم ز الوند

دهانی دارم از هجران به تلخی

چو حنظل از لبی شیرین تر از قند

خدایا ناسپاسی نیست لیکن

ندانم هجر تا کی، صبر تا چند

بر آتش باد جانش کز تعصب

نمک بر ریش مجروحم پراکند

نباشد جان مشتاقان بی دل

ز جانان بیش از این مهجور خرسند

نزاری را تویی جان گرامی

تن بی چاره بی جان بیش مپسند